کـــــادح



هوالعزیز

امروز در میان آشفتگی، درست همان زمان که می گفتم: خدایا چرا همه چیز تا این حد پیچیده است؟! خدایا چه کسی جز تو می فهمد که چقدر حال همه ما پیچیده است؟، به ذهنم رسید که در منظر خدا هیچ چیز پیچیده نیست. همه چیز در بسیط ترین حالت است. این ماییم که حقایق را نمی فهمیم و در دام پیچیدگی می افتیم. در همین احوال بودم که مصرعی از مولوی خواندم؛ با من صنما دل یکدله کن.

و انگار این کلمات با من می گفتند که اگر تو هم با خدا دل یکدله کنی پیچیدگی نداری. اینگونه بود که این مصرع که همواره به معشوق تعلق می گرفت، اینبار به حقیقتِ "معشوق" تعلق گرفت. اما نه خطاب به او، بلکه از زبان او. و من مانده ام که صنمِ خویش بودن تا دل را با او یکدله کردن، به قرینه ی مصراع بعدی، عجب صعب دلخواهی ست

ولی خب ما را چه به این تفاسیر عرفانی!


و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی

و از راز اشک من با خبری

و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند

چگونه از مردم می رمم

و به کنج نهانی کشیده می شوم

و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم

حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کردلج نخواهم کرد

لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است.

دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست

من وظایفی دارم

که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی

و من آرام آرام به اصل خودم باز می گردم


:: ای باران.از غصه ام آگاهی

 

هوالودود

 

پنجره را باز بگذار. باید عطر خاک باران خورده و موسیقی قطره ها اتاق را پر کند. باید کمی به خودت استراحت بدهی، مثلا دراز بکشی و چشمانت را ببندی و به هیچ چیز جز باران نیندیشی. نه در دل شعر بخوانی نه برای خودت فکر و استدلال کنی و نه در خاطرات غوطه ور شوى. 

 

دل بسپار به عطر بهاری این بارش. بهار دارد مى رسد. این را من نمى گویم.تقویم نمی گوید. شکوفه ها نمی گویند.امشب این قطره های معجزه گر، که هر یکی رزق جوانه ای لطیف و تازه شکفته اند، نوید بهار می دهند.

 

امشب فقط باران را باش. باران را بشنو، باران را تنفس کن. اصلا خود باران باش، اما. بیا و یک امشب، ادای باران را در نیاور! وقتی که این اشکواره ها تو را نمى رویانند. یا وقتی پس از هر رویش، تیشه بر ریشه های نو دوانده خود می زنی. اصلا بیا یک امشب را از خود بی خود باش، یعنی بخواه که از خود بی خود باشی. برو دعا کن زیر باران. دعا زیر باران مستجاب است. شاید سماعی یک شبه با موسیقی باران، پیوند تو را الی الابد با بهار تجدید کند.

 

ادامه مطلب



هوالکریم

سرخی شفق، التهاب دلش را بیشتر می کرد. صخره های سیاه رنگ سر برآورده از صحرا، همچون نقابی چهره ی برافروخته ی خورشید مکه را در برمی گرفت. شبی دیگر، بی مهتاب، بی یار، در تعجیل بود. چندان که خورشید فرومی نشست، صبوری از جانش رخت برمی بست. آخرین شعاع های نور، دل آسمان را به سرخی آتش گونه ای می کشانید. و شعله ای غریب بر آن لحظه های منتظر که آمیخته با دلشوره ای نا آشنا بود، زبانه می کشید. از ساعاتی پیش چندین تن را در طلب او فرستاده بود و تا کنون هیچ یک باز نگشته

خبری هرچند کوتاه و مرهمی اگرچه اندک، برای قلب بی تابش به ارمغان نیاورده بودند.  

ادامه مطلب


یا نور 

نمی دانم، شاید روز و سال عمر را شمردن، بازی بی جهتی باشد. اما می دانم که هر روز صبح، نظرگاه تازه ای گشوده می شود و من امروز، به لطفت، با عمیق ترین حالات شکر چشم از خواب گشودم. یادم نمی آید، شاید خواب خوشی دیده باشم، "این می دانم که مست برخاسته ام."

از فکر نعمت تو قلبم دارد از جا کنده می شود. فکر می کنم در این بیست سال، اگر هیچ یک از خواسته هایم تحقق نیافته بود، باز هم آنچنان منعَم بودم که بعضی از خواهش هایم رنگ و بوی ناشکری داشته باشد.

آن روز هم که خانم مشاور پرسید چه دوران های سخت قابل اشاره ای در زندگی داشته ام، نگاهم آنچنان با لطف تو تلاقی کرد که مثل آدم های مست، خنده ن گفتم: هیچی. همه چیز عالی بوده! 

باورش نشد، گفت در خانواده، در دوران های تحصیلت، با دوستانت، با خودت، یعنی هیچ مشکلی نداشتی؟ گفتم الان هیچ تلخی ماندگاری در ذهنم نقش نبسته.

هرچند بی شک اوقات نه چندان کمی، ناراحت و دلسرد و خسته و پریشان بوده ام، و چه بسا که از این بیشتر در انتظارم باشد، اما اکنون، گذشته با وجود همه بدی هایم، از شدت لطف تو درخشان، و آینده قرین امید است.

مثل آنکه روز موعود در پیشگاهت ایستاده باشم و تو بپرسی: زندگی ات چگونه بود؟ 

و من شاید بگویم آنچنان بود که یک عمر خراب کاری من، باز هم از خوبی فزاینده اش نکاست.

.

ممنون تو ام.

همه ستایش ها برای توست. 

کاش من همه بودم، با همه دهان ها تو را حمد می گفتم.

زندگی با توست

 و من به لطافت سلام تو زنده ام، 

در چنین روزی که حوالی اذان صبح، مرا با نوازش صدای باران از خواب بیدار می کنی.


یا نور المستوحشین

خدا می داند امشب چقدر دل گرفته ام. هم دلگیرم، هم دل تنگم، هم دلم گرفته. 

در فرهنگ واژگان قرآنی رسیدم به واژه کظیم. در مجمع البیان آمده کظیم آدم غمگینی است که دهانش از شدت غم بند آمده و سخنی نمی گوید. مثل بستن دهان مشک. آنگونه که مشکی که لبریز است را محکم می بندند
و ابیضت عیناه من الحزن و هو کظیم
لابد من هنوز کظیم نشده ام که دارم این کلمات هرچند بی جان را روانه این صفحه می کنم. اما تا سر حد غریبگی با همگان، کم حرف شده ام. غریبه ای که آدم ها را خوب می شناسد، اما نزدیک ترین ها نیز به گفته خودشان دیگر نمی شناسندش. چندان که شاید خودش نیز خود را.
اما امشب می خواستم حرف دیگری بزنم. آدم وقتی در وبلاگ می نویسد جایی گوشه ذهنش امیدوار است که شاید یک نفر زمانی هرچند دور یا کم احتمال، نوشته اش را بخواند. وگرنه دفتر و دفترچه برای نوشتن کم نیست. امشب می خواستم بگویم اگر شبی این چنین برایتان فرا رسید که ندانستید بر کدام اندوه بگریید و نتوانستید از شدت اندوه بگریید، اگر نفس هایتان در سینه تنگتان جا نشد و آب شدید و ذره ذره حتی نزد خودتان کظیم شدید، هنوز محضر خدا جای کظیم بودن نیست. همان پیمبر که خدا او را کظیم خوانده است، دمی بعد می گوید: انما اشکوا بثی و حزنی الی الله.
حالا شاید نتوانی بث و حزن را با کلمات به زبان آوری، همین که توجه به جانب آن علیم بصیر کنی، کار تمام است. همین که بدانی چیزی بر او نامکشوف نیست روزنه ای بر کظم تو گشوده می شود. قطره قطره چکه می کنی و 'گشوده می شوی

یا نور المستوحشین

می گفت من فهمیده ام، ماها جنس وجودمان طوری است که حال خوب یا بدمان یک دلیل بیشتر ندارد و آن هم کیفیت ارتباطمان با خداست. یعنی تو الان هر دلیلی برای آشفتگی ات بیاوری باز تهش می رسی به همان. یک نقصی آنجاست. دیدی گاهی اوقات هزار کار و مشکل و گرفتاری داری اما ته دلت آرام است که در نهایت همه چیز سر جای خودش قرار می گیرد؟ با آرامش و در حد توانت وظیفه ات را انجام می دهی و این قدر هم به در و دیوار وجودت مشت نمی کوبی. آن لحظه ها حتما بخاطر خدا حال دلت خوب است. چون ارتباطت با او سر جای خودش است.حالا، این روزها واقعا حواست هست هم و غمت باید صرف چه چیزی بشود؟ همیشه وقت برای خلوت هست. نیاز نیست کارها را کم کنی، رزمنده ها وقت خلوت داشتند؟ بله. اما نه خلوتی که بخاطرش به مرخصی بروند. خلوتی که در دل میدان بود. رزمنده نیرویش را از خواب کافی و غذای کامل نمی گرفت، از مناجات شبانه اش می گرفت.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها