یا نور 

نمی دانم، شاید روز و سال عمر را شمردن، بازی بی جهتی باشد. اما می دانم که هر روز صبح، نظرگاه تازه ای گشوده می شود و من امروز، به لطفت، با عمیق ترین حالات شکر چشم از خواب گشودم. یادم نمی آید، شاید خواب خوشی دیده باشم، "این می دانم که مست برخاسته ام."

از فکر نعمت تو قلبم دارد از جا کنده می شود. فکر می کنم در این بیست سال، اگر هیچ یک از خواسته هایم تحقق نیافته بود، باز هم آنچنان منعَم بودم که بعضی از خواهش هایم رنگ و بوی ناشکری داشته باشد.

آن روز هم که خانم مشاور پرسید چه دوران های سخت قابل اشاره ای در زندگی داشته ام، نگاهم آنچنان با لطف تو تلاقی کرد که مثل آدم های مست، خنده ن گفتم: هیچی. همه چیز عالی بوده! 

باورش نشد، گفت در خانواده، در دوران های تحصیلت، با دوستانت، با خودت، یعنی هیچ مشکلی نداشتی؟ گفتم الان هیچ تلخی ماندگاری در ذهنم نقش نبسته.

هرچند بی شک اوقات نه چندان کمی، ناراحت و دلسرد و خسته و پریشان بوده ام، و چه بسا که از این بیشتر در انتظارم باشد، اما اکنون، گذشته با وجود همه بدی هایم، از شدت لطف تو درخشان، و آینده قرین امید است.

مثل آنکه روز موعود در پیشگاهت ایستاده باشم و تو بپرسی: زندگی ات چگونه بود؟ 

و من شاید بگویم آنچنان بود که یک عمر خراب کاری من، باز هم از خوبی فزاینده اش نکاست.

.

ممنون تو ام.

همه ستایش ها برای توست. 

کاش من همه بودم، با همه دهان ها تو را حمد می گفتم.

زندگی با توست

 و من به لطافت سلام تو زنده ام، 

در چنین روزی که حوالی اذان صبح، مرا با نوازش صدای باران از خواب بیدار می کنی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها